سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آوای قلبها...

سلامی مجدد بر تمای حضار محترم باز دید کنندگان عزیز

لطفا قبل از هر کاری خونسردی خویش را حفظ کرده

سپس تا جای ممکن خویشتن داری کنید

مایه نظر سنجی دیگه گذارده ایم با این سوال

کشتن پشه سخت تره یا مگس!!!!!!!!!؟

شما گرانقدران میتوانید طی یک پاسخ چهار گزینه ای و برگزیدن گزینه مورد نظر خویش به ان رای دهید

قربون دستتون و کلیک موستان

لطفا بیایید پایین پایین پایین تر زیر تقویم میتوانید نظر دهید

باتشکر

مدیریت محترم اوای قلبها...(بعضی ها یکم خودشونو تحویل بگیرن)

 

سلام

سلام

خوبین خوشین؟

من نبودم خوش گذشته ؟!

اگه گذشته که اشکال نداره

اگه هم نه

بازم اشکال نداره

من اومدم

سوغاتی هم گل روی ماهمو اوردم

خیلی ممنون خواهش میکنم

تشکر لازم نیست وظیفه بود

راستی

من بیکار نبودما

یه اثر هنری افریدم

لبخند ژکوند2

به اثر نزدیک میشوید250متر

.

.

..

.

.

.

 

بله

تازه عکسم گرفتم

این دوتا

به ار نزدیک میشوید100متر

لطفا اهسته برانید

.

.

.

.

.

.

ایناهاش

.

.

.

.

اینم بازسازی شدشه

 

اگه کیفیت نداره معذرت

یکی هم از نسخه اصلی این که همون لبخند ژکونده میذارم

 

شباهت را احساس کنید!!!!!!!!!!!

میدونم جالب بود پس نظر یادت نره

 

پی نوشت:

فردا روز اول مهر و اولین روز فصل پاییزه که از همه فصول بیشتر دوسشدارم

دیروز که داشتم با رزی جون پیامک بازی میکردیم (فارسی را پاس بداریم مسیج چیه!؟اس ام اس چیه؟!)گفتش که ما همین اول مهریه امتحان داریم

تو رو خدا ببین اخه این چه مدرسیه

همه ی بچه ها میگفتنه که اگه سه سال بریم عقب و تیز هوشان قبول شیم نمیاییم اما امتحان دادن و دبیرستانشم اومدن!!!!!!!!!!!!!!!

منم از این قاعده مستثنا نبودم

اما دوباره الان همه میگن که اگه میشد نمیومدیم دبیرستان تیزهوشان

اصولا مدرسه ما7 تا سی دی اموزشی داده که پایه ی سوم توشه درس هایی مثل فیزیک و زبان و عربی و ریاضی توشه

(منم نگرفتم.فکر کنم فقط من نگرفتم)

اصولا رزی جون تو کلاس ما پیام اور امتحانه

این پارسالم که مسبر کلاس بود و خلاصه دنبال معلم برای کسب اطلاعات درم ورد کار لسه اینده و تکالیف مربوطه

من وقتی میبینمش یاد 2 چیز میوفتم

1محسن خلیلی 2... 3امتحان و تکلیف

چون مورد دو غیر قابل ذکر بود به دلیل شئونات اسلامی یکی دیگه هم گفتم

خلاصه خدا نصیب گرگ بیابون نکنه

بعدم مامان گفته کامپیتر هفته ای دو روزو اما من جدی نگرفتم ولی شما بدونید

امیدوارم که سال تحصیلی توام با موفقیت های فراوان داشته باشی

پی نوشت 2

ادم روی سیم خاردار بخوابه

اما جو گیر نشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


نوشته شده در شنبه 89/6/27ساعت 6:59 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

سلام به همه ی دوستان

چه خبرا؟

ما هم که هیچی!

هنوز ثبت نام نکردم!

و هنوزم بی مدرسه ام!

خب بریم سر بقیه خاطره.

 مسئولین که دستشون درد نکنه یه هتل درست حسابی برا ما نگرفتن اما

بجاش ما رو تو جایی که مسئولین اقامه نماز بود راه دادند

هم قشنگ و بزرگ بود هم باصفا

اسم ساختمونم نیایش بود اگه اشتباه نکنم

صبح ها که چند نفر معلم ومسئولی که همراه ما بودن بیدار میشدن و هرکی دوست داشت میبردن حرم و زیارت و نماز صبح

همون طور که قبلا هم گفته بودم من خواب الو بودم

اخرشم تو اون یه هفته نرفتم حرم(شایدم از بی سعادتی بوده) یه نماز صبح بخونم!

خاطره خیلی زیاده اما چون نه حال زیاد نشتن رو دارم نه از متون طولانی خوشم میاد خلاصه میکنم

اتاق ما3 تا تخت اشت و 2تا تشک

ما هم4 نفر بودیم

یه مسئول ازمایشگاه

خیلی هم مهربون بود

با یه اول دبیرستانی

که تمام روز پیش بر و بچه های خودشون بود

نامرد شب می اومد بخوابه!!!!!!!!

ما

یه بار اومدیم مثه بچه ادم بخوابیم بلکه صبح بریم حرم

ساعتای 10-11 بود که رفتم بخوابم

هندز فری گذاشتم رفتم وبه دیار باقی شتافتم

صبح پاشدم(بازم خواب موندم)

دیدم دوستم تا منو دید زد زیر خنده

حالا نخند کی بخند

منم فقط نگاش کردم

یه لحظه که منو دید فهمید یه ذره دیگه بخنده و من همینطوری بخوام خونسردیمو حفظ کنم میترکم!!!

خودشو جمع و جور کرد وگفت چه شبی رو از دست داد

گفتم چه شبی؟!؟!؟

گفت دیشب کل برو بچ راهنمایی اومدن اینجا!!

 اتاق ما دو تا پنجره بزرگ داشت که اونطرفش ساختمون بود(اونم توش مسافر بوده)

میگفت یه پسره هی میومد دست تکون میداد

ما هم یه عالمه خندیدیم و بچه ها اسکولش کردن

بعد گفتم برا این انقد خندیدی؟

گفت نه بابا

دیشب گوشیت چنتا زنگ خورد ما خواستیم ببینیم اگه بیدار میشی بت بدیم

دیدیم گوشیت داره میخونه

گفتیم گناه داره هندز فری رو در بیاریم

تا خواستیم از تو گوشت در بیاریم زدی رو دست یکی از بچه ها که میخواست در بیاره!!!!!!!

بعدم تو خواب میگفتی  نکن!

(اخه برادرم

همش شبا میاد از طرف مامانم این هندز فری رو درمیاره!!!!)

توهم زده بودم

خلاصه قرار شد بریم یه گشتی بزنیم و خرید کنیم

اینا هم نامردی نکردن همه رو ریختن تو یه اتوبوسو رفتیم الماس شرق برا خرید

منو دوستم همینطور بوتیکا رو میدیدیم

یهو دوستم گفت بریم عروسک بخریم

منم گفتم بیخیال

من عروسک دوست ندارم و مگه بچه ای واینا

گفت باشه اما ناراحت

گفتم باشه بریم(این دوستم واقعا تکه کل مدتی که اونجا بودیم قرار شد نوبتی یکی رو تخت باشه یکی رو تشک اما همیشه اون پایین خوابید)

تازه تو قطارم دامن پوشید موقع خواب گفتم بابا زشته ابرو ما رو نبر(فقط به شوخی خودشم میدونست!)

تو مشهد فقط شلوار جین پاش بود

بجز وقتایی که تو دستشویی کاری داشته!!!!

همینطور که میچرخیدیم دوستم یه عروسک پوه خرید گذاشت کنار صورتش گفت قشنگه؟

گفتم اره ببخشید شما دوقلویید؟!

یکی زد تو سرم با عروسکش بعد بازم رفتیم ببینیم

یهو گفت اینو

گفتم کو

گفت ایناهاش

این گوسفنده!!!!

خیلی با مزه بود

موهاش سیخ بود

یه لاو هم به گوشش بود

با

یه زنگوله که با روبان قرمز دور گردنش بود!

گفتم من بالاخره از یه عرسک خوش اومد

بدو بریم

رفتیم تو اسم مغازه مینی سیتی بود

یه پسره بود که اونم موهاش سیخ بود

گفتیم اینا چنده

رفت یه دونه اورد موهاشو خوابوند رو سرش بعد زد پس کله اش

همه موهاش سیخ شد

ما هم انگار الان یه چیز خیلی قشنگ دیدیم یا کشفیدیم کلی ذوقیدیم!

بعد من گفتم ببخشید پس کله شما هم زدن که موهاتون سیخ شده(البته روم نشد تو دلم گفتم!)

گوشیش همون لحظه زنگید گفت من میرم الان میام شما بازم ببینید شاید از چیزی خوشتون بیاد!

منم به دوست گفتم که اینم جز خانواده همین بابایی که داریم میخریم و کلی خندیدیم!

و فهمیدیم هر کی موهاش سیخه پدر گرامش یه پس گردنی ابدار بش زده

هر چی سیخ تر شدت بیشتر

بعد اون دوست کوچولوی پوه هست که صورتیه رو دوستم دید و خواست

اما بقیه پولاش تو اتاق گذاشته بود

منم اونو براش گرفتم و هدیه دادم

بازم هست اما میترسم حوصله تون سر رفته باشه!

 

 یه حیاط  هم داشت که توش تاب واز این چرخونکا که میشینی روشو وسطشو میچرخونی و سرسره بود

ماهم گه گداری میرفتیم

با یکی از این سومی ها

اهنگ میذاشتیمو مثه بچه ها بازی میکردیم!

یه بارخواستیم بریم

دیدیم کل ساختمون جمع شدن تو لابی

همه با دقت تمام دارن جومونگ میبینن!!!!

بعدم چون هرکی یه صندلی چیزی برا نشستن اورده بود تما لابی پر بود و نمیشد رد شد

اما ما میخواستیم بریم

برا همین هی پنج سانت به پنج سانت همه رو جابجا میکردیمو صدا از صندلی ها در میومد

ما هم فقط سرمونو انداختیم پایین ورفتیم

 

کلی خندیدیم

موقع برگشت هم خیلی باحاله بود اما حال نوشتن ندارم

تو قسمت بعدی

 

پ.ن:

احتمالا بریم سفر اما شما پیام بذارین من حتما میام و جواب میدم(دیر و زود داره سوخت و سوز نداره)

از اوای دل انگیز تو مستم

باشم سفر وشرمنده هستم

به کامنت تو خواهم داد پاسخ

فلک گر فرصتی دهی به دستم


نوشته شده در دوشنبه 89/6/15ساعت 5:34 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

 

دست نوشته های خودم! !! !!!(2)

سلام دوستان.

امیدوارم که در این شبهای قدر گذشته به نحو احسنت از فرصت هاتون استفاده کرده باشید.

راستی

یه اتفاق دیگه هم افتاد!!

بنده قبول شدم(البته خیلی غیر منتظره هم نبود!)

گفته بودم میخوام خاطره بنویسم اما نمینویسم تا استقبال شه!

با اینکه استقبال نشد اما بازم مینویسم شاید بعد استقبال شه!!

جایتان خالی

کلاس دوم راهنمایی

از ناظم پرورشی آمد ندایی

کای خر حمالان کذایی

یعنی همان نمایندگان پرورشی

در راه است خبر خوشی

و آن این است

اردوی زیارتی!!!

طبع شعرو حال کنین!(به جان خودم اگه شاعرا میدونستن یه هم چین شعری گفته میشه اصلا شعرو درست نمیکردن!)

بله قرار شد که من و دوستم که نماینده پرورشی بودم از پنجاه نفر دوم راهنمایی بریم مشهد مقدس!!!!

چون روز اول مدرسه ها منو دوستم شتابان خودمون به دفتر امور پرورشی رسونده و با تبهری که ازمخ زنی داشتیم فورا نماینده پرورشی کلاس دوم A شدیم!!!!!

خلاصه شدیم خرحمال !!!!!!!

ولی خیلی باحال بود!!!!!!!!

بعضی روزا اصلا کلاس نمیرفتیم یا یکی دو زنگ(ما نصف هفته چهار زنگی بودیم!)

از اولی ها که کسی نبود!

(تو مدرسه ما اول راهنمایی رو حساب نمیکنن و به اصطلاح میگن بچه هستن و نادون!)

از دوم هم فقط ما بودیم و از اونجایی که امتحانات میان ترم دوم برگزار میشد و دربین امتحانات شیمی و ریاضیات و دینی( که همه بچه های مدرسه ما فرارین ازش)بود!!

جیغ وفغان کلاسBو بچه های کلاس ما در اومد که چرا فقط دونفر!

یه هفت هشت نفری هم از سومی ها بودن!!

چون تو محرم هیئت علی اصغر راه انداخته بودن(حالا چرا علی اصغر؟!! یحتمل برا رد گم کنی بوده)!!!

از اونجایی که مرکز ما راهنمایی و دبیرستان و پیش(بقول بچه ها پیشیا!) با هم هست از دبیرستانی ها هم بودن!!!!

دو سه تا از سومی ها( نفهمیدیم اخر هم سر چی) نیومدن!!!!

اما یه روز قبل حرکت فیلشون یاد هندوستان کردو خواستن بیان!!!!!

حتی با داشتن پارتی که پدر یکی از اونا بود بلیط پیدا نشد!

اونا هم بعد ایفای موفق نقش های عاطفی، من جمله لیلی مجنون و بیژن ومنیژه و...(در اینجا برای حمایت از اسامی اصیل ایرانی از nameخارجکی استفاده نکردیم!)قرارشد بیان!!

بنابراین قرار شد قاچاقی بیان!!!

البته پول بلیطارو بعد از سفر مسولمون داد بهشون هم اینا اومدن هم اونا پولشو گرفتن!(نه سیخ سوخت نه کباب!)

بعدم قرارشد هرکدوم تو یه واگن استطار شن!

اصولا واگن ما، واگن معلما بود!!

چون شرط اردو رفتن از طرف والدین من ودوستم جدا نشدن از معلم و در شعاع دید 20_40س (ناظم پرورشی)بودن،بود!!!(چقدم رعایت شد!)

یکی از اونا هم افتاد به ما!!!

موقع گرفتن بلیط ، دختره رفت طبقه بالاوما هم هرچی وسیله داشتیم ریختیم روش!

اقاهه اومدبلیطا رو بگیره!!بلیط رو گرفتو چند بار ما ها رو شمرد!!!

اتفاقا یکی از صندلی ها که منو دوستم روش نشسته بودیم لق میخورد؛

ما هم هی نق زدیم اینو درست کنید و حواسشو پرت میکردیم، که اخر درست کردو رفت و اجازه دادما یه نفس راحت بکشیم!!!!!

خلاصه بخیر گذشت!!!!!!!

باید وسط راه سوار یه قطار دیگه میشدیم!

اونجا بود که من به یکی از اصول مهم و اساسی فیزیک به همراه تجربه اون درس رو فرا گرفتم

و اون اصل فشرده سازی بود!!!!!!!

چون اونجا بازم میشمردن البته هنگام راه رفتن ؛بقولی گفتنی، نامحسوس!!!

قرار شد طوری راه بریم که هردونفر بشن یه نفر!!!!!!!!

به معادله های زیر دقت بفرمایید

=

=

سوار قطار شدیم دوباره از فن استطار استفاده کردیم و بازم به خیر گذشت!

ما شب حرکت کردیم یادمه جمعه بود

چون همه داشتن سریال حضرت یوسف(ع) رو تو ایستگاه میدیدن

موقع خواب چون واگن معلمابود؛ ما رو(من و دوستم) فرستادن طبقه بالا چون سه طبقه بود

ما هم رفتیم!!!!!!!

خلاصه چون وسط راه همش داشتیم آهنگ گوش میدادیم باتری من خالی شد وقرار شد اون چند درصدو بذارم که اگه مامان وبابا نگران شدن وزنگیدن گوشی خاموش نشه!

ما هم که بدون اهنگ خوابمون نمیبردقرارشد mp3 دوستم که ماشالا دومتر سیم هندز فری داشت رو استفاده کنیم!!!!

یکی من برداشتم یکی هم دوستم

چون مثه مال من نبود که هرچند تا اهنگ میخوام گوش کنم(البته خود گوشی این امکانو نداشت ولی من بلد بودم)

تاصبح خوند!

و وقتی بیدارشدیم (اصولا چون جفتمون خواب الو بودیم وقتی همه خواب بودن ما بیدار بودیم خواب موندیم و به زور بیدار شدیم!!)

دیدیم صدای وز وز میاد وفهمیدیم بیچاره هنوز دار میخونه!

منم یه سوتی دادم!!؛

یادم اومد یه باتری اضافه دارم برا همین دوباره اهنگ گوش کردیم!!!

خانم شیمی هم با وجود برگزاری امتحانش اومده بود!!!!(اخه پاشدی  اومدی که چی بشه؟!!!!!!بچه ها بت نیازمندترن!!!!!!)

معلم جوون و باحالی بود!

یکی از اهنگای مزخرف اومدخواستم رد کنم نفهمیدم چی شد هندزفری در اومد وضایع شدم!

اهنگه هم داره میخونه!!

:

با من برقصو خودتو بهم بچسبون و...!!!

منم فوری هندزفری زدم و با دوستم جیم شدیم!!!!

اما چون معلم باحالی بود بین خودمون موند!

خلاصه کلی ضایع شدیم!!!

اما وقتی رسیدیم و گنبد و گلدسته های حرم امام رضا(ع)

رودیدیم همه خستگی ها مون ازبین رفت

اما الان خسته شدم!!

با نظرات قشنگتون خستگی الان منو هم برطرف کنید.

چون قسمت باحاله که تو هتل ومشهده مونده!

موفق باشید!


نوشته شده در یکشنبه 89/6/14ساعت 1:33 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

سلام به همه دوستانی که قدم رنجه فرمودند و به  وبلاگ ما تشریف اوردن.

چون تو پست قبلی یکی از برادران گرامی مون گفته بود چرا رفتی تو کار قاچاق

بنده هر چی فکر کردم منظورشو نفهمیدم!

بنابراین تصمیم گرفتم سطر پایینی رو هم بخونم!!

اونجا بود که فهمیدم منظورش کش رفتن مطالبه!!!

هم چنینی گفته بودکه خودت بنویس که استعدادشو داری!!!!

بعد هم ما از تو کش میریم!!!!!

اما من که به کش هیچکسی کار نداشتم!!!!!!

یعنی اصلا خدار و خوش نمیاد که که ادم کش بره!!!!!!!

اخه گناه دارن!!!!!!!!

لباسشونو میپوشن بعدم ابروشون میره!!!!!!!!!

لیکن گفتم ماه رمضونیه!ماه خوبی!!ماهی که ادم باید بیشتر مراقب اعمالش باشه!!!

مزاحم کسی نشم وبه کش هیچکسی هم کاری نداشته باشم!!!!!!!!!!

ولی هر چی گلوکز سوزوندم به نتیجه ای نرسیدم!!!!!!!!!!!!

بنا بر این گفتم یه خاطره بنویسم!!!!!!!!!!!!!!!

اما گفتم شاید مردم خوششون نیاد و بگن ما رو الاف کرده که خاطره شو بخونیم و اینجور چیزا!!!!!!!!!!!!

بعدشم یه چنتا نقل و نبات بارما و امواتمون میکنن!!!!!!!!!!!!

بنابر این نمی نویسم!!!!!!!!!!!!

اما اگه دوست داتشید بگید براتون بنویسم!!!!!!!!!!!!!

البته خاطره نویسیم به افتضاحی متن بالا نیست!!!!!!!!!!!!!

موفق باشید.

 

از اونجایی که متن بالا محتوای خاصی نداشت این شعر رو هم گذاشتم.

راستی شعر ازمن نیست.

حق میدم از ابزار و لنگه  کفش برای دنبال کردنم استفاده کنید!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کاش! کاش!! کاش!!!

 

کاش رویا هایمان روزی حقیقت می شدند*

تنگنای سینه ها دست محبت میشدند*

سادگی،مهر،وفا قانون انسان بودن است*

کاش رویاهایمان یکدم رعایت میشدند*

اشک های همدلی از روی مکر است و فریب*

کاش روزی چشم هامان با صداقت میشدند*

روزی از غم میشود ویران دلم ای کاشکی*

بین دلها غصه ها مردانه قسمت میشدند*


نوشته شده در پنج شنبه 89/6/4ساعت 5:13 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

سلام دوستان

میدونید تو این دنیای پیشرفته و زندگی ماشینی امروزه یه سری مطالب هست که کمتر کسی بهش توجه میکنه!!

اما امروز برای یه سری از دوستان که وقت سر خواروندن هم ندارن یه سری حقایقی رو مطرح میکنم.

البته برای یه سری از عزیزان که دوستدارن همچنان مغزشون رو در بسته بندی و دست نخورده باقی بگذارند جواب سوال ها رو هم دادیم!!

 

میدونید فرق واحد پول ایران و انگلیس چیه ؟!


در انگلیس شما یک کیف اسکناس می برین و باهاش یک ماشین میخرین ،

اما در ایران شما یک ماشین اسکناس می برین و باهاش یک کیف میخرید!


 
میدونید فرق گردش کردن در تهران و پاریس چیه ؟!


در پاریس هروقت شما خواستید گردش کنید از ماشین پیاده می شین

و در تهران هروقت خواستید گردش کنید سوار ماشین می شید!



میدونید فرق یک مجرم در ایران با یک مجرم در جاهای دیگر چیه ؟!


در همه جا آدم اول جرمش معلوم میشه و بعد زندانی میشه ،

اما در ایران آدم اول زندانی میشه و بعد
جرمش معلوم میشه!





 
فرق محل کار ایرانیها و آمریکائیها :


مردم آمریکا در خانه استراحت می کنند و در اداره کار می کنند و در خیابان تفریح ،

اما مردم ایران در خانه تفریح می کنند ، در اداره استراحت می کنند و در خیابان کار !

 





فرق یک تاجر ایرانی با یه تاجر عرب :


تاجر عرب از وقتی شناخته شد موفق و خوشبخت می شود ،

اما تاجر ایرانی از وقتی شناخته شد ناموفق و زالوی اقتصادی  و " از کجا آوردی " و...  بدبخت می شود !



فرق یک زندانی در ایران و یک زندانی در اروپا و آمریکا :


در اروپا و آمریکا وقتی کسی به زندان می رود اعتبارش را از دست میدهد ،

اما در ایران وقتی کسی زندانی می شود  اعتبار بدست می آورد!





فرق سیستم اداری ایران با سیستم اداری کانادا چیه:


سیستم اداری کانادا چون کار مردم را راه می اندازد از آنها پول میگیره،

ولی سیستم اداری ایران چون جلوی کار مردم رو میگیره و اونارو سر میدوونه ازشون پول میگیره!

جالب بود نه؟!

حقایق جدیدی رو دیدی؟!

بازم هست تو ادامه مطلب!


ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 89/5/31ساعت 10:12 صبح توسط ستایش نظرات ( ) |

بازاریابی گداها:

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.

یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی “موشه” نگاه کن کی اومده به برادرمون بازاریابی یاد بده؟

      

 

ستاره داوود  


نوشته شده در شنبه 89/5/23ساعت 5:4 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

 

کاش بدانی پشت این سکوتم چه غوغایی برپاست
فریاد می زنم از درون حیف که فریادم بی صداست

کاش بدانی در چشمانم چه چشمه های اشکی جوشیده
اشک هایی که هیچ کس بیرون آمدن آنها را نفهمیده

کاش بدانی این دل غمگینم بی توچه تنهاست
تنهایی که به اندازه تمامی این دنیاست

کاش بدانی پشت این خنده هایم چه غمی نهان است
غمی که خودش به تنهایی یک داستان است

کاش بدانی بدون تووقت مرگ شعر است در لبان من
دیگر نمی چرخد هیچ واژه ای بر فک وزبان من

کاش بدانی چشمانم برای دیدن جای خالیت چقدر بی فروغ است
دیگر تمام دنیا وآدم هایش پیش چشمانم دروغ است

کاش بدانی که چگونه غرور و دلم را شکستی
من پرنده تنهایی بودم که پنچره دلت را به رویم بستی

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 89/5/16ساعت 8:42 صبح توسط ستایش نظرات ( ) |

امید کسی را نا امید نکن


ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است . 

مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید . و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز می گشت پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی .

سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد  که خبر آوردند همان کسی که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .

میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد ، ابوریحان دستش را گرفت و گفت نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش فرستاده . میزبان سر خم نمود .

ابوریحان بدیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید . ارد بزرگ اندیشمند برجسته می گوید : هیچگاه امید کسی را نا امید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد .


http://kherad.parsweblog.com/files/2009/11/8ictub13.jpg


می گویند :  چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می کرد آن مرد با همسر بازگشته خویش  او را اشک ریزان بدرقه می کردند .

هیچوقت امید کسی رو نا امید نکنید دوستان


نوشته شده در دوشنبه 89/5/11ساعت 11:30 صبح توسط ستایش نظرات ( ) |

دلم گرفته است

ازدستم رفته است

در غباری از غم

از خودم رسته است

***

کلامش از پس چشمان شب زده

با سیاهی شب دمساز

مرده دلش سالیان

دراز نمی بیند نور را

***

من در هجوم خفاشن کلامش

زخم خواهم خورد

و اشکم امشب مرحم زخم هایم

سکوت در خلوت تنهاییم

***

مدتی باید بروم در خلوت سبز

و بخوانم ترانه آگاهی

و خدا شود برایم پناهی

خلوت تولد حقیقتم خواهد شد

.

.

.

.

(امروز روز اهدای خونه... اونکه خیلی دوسش دارم میخواست من امروز خون اهدا کنم البته از چشمام)

امیدوارم همیشه شاد باشید

 

خداحافظ
نوشته شده در شنبه 89/5/9ساعت 4:21 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان‌کن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز از مهر تو
ای با دوستی دشمن

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی‌ست
زبان قهر چنگیزی‌ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید

برادر! گر که می‌خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان‌کش برون آید

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده‌ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه‌ی غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق‌گویی و حق‌جویی
و حق با توست
ولی حق را، برادر جان
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...

اگر این بار شد وجدان خواب‌آلوده‌ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...

فریدون مشیری

 

تفنگ دست تو
نوشته شده در چهارشنبه 89/5/6ساعت 10:58 صبح توسط ستایش نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak