آوای قلبها...
اگر مانده بودی...
اگر مانده بودی
تو را تا به عرش خدا می رساندم
اگر مانده بودی
تورا تا دل قصه ها می کشاندم…
اگر با تو بودم
به شب های غربت
که تنها نبودم
اگر مانده بودی
ز تو می نوشتم
تو را می سرودم…
مانده بودی اگر نازنینم
زندگی رنگ و بوی دگر داشت
این شب سرد و غمگین غربت
با وجود تو رنگ سحر داشت
با تو این مرغک پر شکسته
مانده بودی اگر بال و پر داشت
با تو بیمی نبودش ز طوفان
مانده بودی اگر همسفر داشت
هستی ام را به آتش کشیدی
سوختم من ، ندیدی ، ندیدی…
مرگ دل آرزویت اگر بود
مانده بودی اگر می شنیدی…
با تو دریا پر از دیدنی بود
شب ستاره گلی چیدنی بود
خاک تن شسته در موج باران
در کنار تو بوسیدنی بود
بعد تو خشم دریا و ساحل
بعد تو پای من مانده در گِل
مانده بودی اگر موج دریا
تا ابد هم پر از دیدنی بود …
با تو و عشق تو زنده بودم
بعد تو من خودم هم نبودم
بهترین شعر هستی را با تو
مانده بودی اگر می سرودم …
سلام دوستان بازم یه طنز دیگه که امیدوارم ناراحت نشید
از اون جایی که مسئله کلاس گذاشتن تبدیل به یه مشکل و دامن گیر بعضی ها شده
خوندن این مطلب خارج از لطف نیست
1- فقط آب معدنی بخورین چون کلاس داره !!!!
2- برای هر ده انگشت خودتون انگشترهای نگین دار بخرین ( حالا هر رنگی ) چون کلاس داره !!!!
3- یکی دو تا از کتابهای پائولو کوئیلو رو بخونین و برای دیگرون تعریف کنین ( البته من خودم که سر در نمی آرم ولی مهم نیست ) مهم اینکه کلاس داره !!!!
4- سرپاچه های شلوارتون و آستینهای لباستون رو نخ ، نخ کنین ( حالا مهم نیست که بهتون بگن سرخپوست... ) مهم اینه که کلاس داره !!!!
5- شبانه روز عینک آفتابی به چشماتون بزنین ( مهم نیست هوا ابریه یا بارون میاد ) مهم اینه که کلاس داره !!!!
6- عکسهای دوران بچگیه خودتون رو قاب کنین بزنین به دیوار ( حالا اگه عکساتون خیلی بی ریخت بود مشکلی نیست از عکسهای دیگرون می تونید استفاده کنین ) آخه کی به کیه!! مهم اینه که کلاس داره !!!!
7- وقتی می خواین از خونه برین بیرون هف هش تا کتاب بزگ و قطور بگیرید دستتون ( هرچی کتابها بزرگتر باشه بهتره فکر اینو که دستاتون خسته میشه نکنین ) مهم اینه که کلاس داره !!!!
8- اگه پاچه های شلوارتون بلنده تاش بزنین ( البته دیگه الان تمام شلوارا کوتاه هستن ) مهم نیست که بهتون بگن داره میره فرش بشوره!! مهم اینه که کلاس داره !!!!
خب اگه تا ته این مطلبو مطالعه کردید سه حالت داره:
1-منو خیلی دوسداشتین و بخاطر گل روی من خوندین
2-واقعا دچار کمبود کلاس هستید که در این صورت به یه جایی...مراجعه کنید
3-حال و حوصله نداشتین گفتین چرت و پرتای این وبلاگو بخونید بلکه توفیقی بشه که البته در اینصورت چیزی نصیبتون نشده
دوستان این یه مطلب طنز و امیدوارم که به کسی بر نخوره
فرق درس خوندن دخترها و پسرها
دخترها:
بعضی از اونا واقعاً می خونند وقتی میرن سر کتاب تا یکی دو ساعت دیگه کلشونو از کتاب بر نمی دارند . عادت دارند زیر مطالب کتاب خط بکشند که بعدا بخونند
بعضی هاشون هم که مثلا درس می خونند کتاب جلوشونه چشمشون هم روی کتابه ولی حواسشون یه جای دیگست …
یه عده ای هم هستند که به بهونه اینکه مشکل دارن زنگ میزنند خونه دوستشونو دوستشون هم از خدا خواسته حدود یک ساعت و اندی به طوری که اشک و دود تلفن در میاد برای هم قصه بی بی چساره تعریف می کنند.
و اما پسر ها:
یا درس نمی خونند یا وقتی می خواند بخونند باید حسش بیاد. وقتی حسش میاد که شب امتحانه …
یه کم که درس خوندند یه موردی پیش میاد و بهش خیره می شوند
و به یه چیزی فکر می کنند بعد انگار که درس خوندند بلند میشند میرن استراحت می کنند بعد از یک ساعت استراحت دوباره میرند میشینند فکر می کنند . وقتی فکرشون تموم شد کتاب را ورق میزنند یه کم براندازش میکنند وزنش می کنند استخاره می کنند برای خودشون تقسیمش می کنند میگند تا ساعت فلان اینقدر می خونم تا ساعت فلان اینقدر بعد میرن استراحت کنند . حین استراحت حسشون تموم میشه
حال ندارند برند بخونند ولی چون می دونند فردا امتحان دارند پا میشند میرند سر کتابشون.
همینجور که می خونند هیچی حالیشون نیست چون جای دیگه فکر می کنند(لازم به ذکر است که هیچ وقت در هیچ موقعیتی فکر نمی کنند فقط موقع درس خوندن فکرشون میاد) بعد از نیم ساعت دوباره میرن استراحت، بعد سه ربع استراحت می بینند خیلی دیر شده .دوباره میرنند درس بخونند این بار می خونند یه چیزایی هم یاد میگیرند ولی چیزایی که یاد نمی گیرند را میذارند که فردا از دوستاش بپرسند یه کم به معلمشون فحش میدند می گند اینارو درس نداده . خلاصه آخرش نمیرسند کتاب را تموم کنند فردا میرند میبینند که دوستاشون یه چیزایی می گند که تا حالا به گوششون نخورده بعد اعصابشون خرد میشه اونایی هم که خونده بودند یادشون میره به همین سادگی
صحبت عاشقولانه ی بین یک دختر وپسر
پسر:دوست دارم
دختر:خفه شو
پسر:عاشقتم
دختر:خفه شو
پسر:فدات شم
دختر:خفه شو
پسر:خاک زیرپاتم
دختر:خفه شو
پسر:زنم میشی؟
دختر:واقعا؟!
پسر:خفه شو
من از آن ابتدای آشنایی
شدم جادوی موج چشم هایت
تو رفتی و گذشتی مثل باران
و من دستی تکان دادم برایت
تو یادت نیست آنجا اولش بود
همان جایی که با هم دست دادیم
همان لحظه سپردم هستیم را
به شهر بی قرار دست هایت
تو رفتی باز هم مثل همیشه
من و یاد تو با هم گریه کردیم
تو ناچاری برای رفتن و من
همیشه تشنه شهد صدایت
شب و مهتاب و اشک و یاس و گلدان
همه با هم سلامت می رسانند
هوای آسمان دیده ابری ست
هوای کوچه غرق رد پایت
اگر می ماندی و تنها نبودم
عروس آرزو خوشبخت میشد
و فکرش را بکن چه لذتی داشت
شکفتن روی باغ شانه هایت
کتاب زندگی یک قصه دارد
و تو آن ماجرای بی نظیری
و حالا قصه من غصه تست
وشاید غصه من ماجرایت
سفر کردن به شهر دیدگانت
به جان شمعدانی کار من نیست
فقط لطفی کن و دل را بینداز
به رسم یادگاری زیر پایت
شبی پرسیدم از خود هستیم چیست
به جز اشک و نیاز و یاد و تقدیر
و حالا با صداقت می نویسم
همین هایی که من دارم فدایت
دعایت می کنم خوشبخت باشی
تو هم تنها برای خود دعا کن
الهی گل کند در آسمانها
خلوص غنچه سرخ دعایت
این روزا عمر عاشقی دوروزه
ایشالا پیر عاشقی بسوزه
بلا به دور از این دلای عاشق
که جمعه عاشقند و شنبه فارغ!
گذاشته روی میز من ، یه پوشه
که اسم عشقهای بنده توشه
زری، پری،سکینه، زهره، سارا
وجیهه و ملیحه و ثریا
نگین و نازی و شهین و نسرین
مهین و مهری و پرند و پروین
چهارده فرشته و سه اختر
دولیلی و سه اشرف و دو آذر
سفید و سبزه ، گندمی و زاغی
بلوند و قهوهای و پرکلاغی ...
هزار خانمند توی این لیست
با عدهای که اسمشون یادم نیست!
گذشت دورهای که ما یکی بود
خدا و عشق آدما یکی بود
نامه مجنون به حضور لیلی
میرسه اینترنتی و ایمیلی!
شیرین میره میشینه پیش فرهاد
روی چمن تو پارک بهجت آباد
زلفای رودابه دیگه بلند نیست
پله که هس ، نیازی به کمند نیست
تو کوچه ، غوغا میکنند و دعوا
چهار تا یوسف سر یک زلیخا!
نگاه عاشقانه بیفروغه
اگر میگن: «عاشقتم» دروغه
تو کوچههای غربی صناعت
عشقو گرفتن از شما جماعت
کجا شد اون ظرافت و کرشمه
نگاه دزدکی کنار چشمه؟
کجا شد اون به شونه تکیه کردن
کنار جوب آب ، گریه کردن
دلای بیافاده یادش به خیر
دخترکای ساده یادش به خیر
من از رکود عشق در خروشم
اگر دروغ میگم ، بزن تو گوشم
تو قلب هیشکی عشق بیریا نیست
حجب و حیا تو چشم آدما نیست
کشته دلبرند و ارتباطش
فقط برای برخی از نکاتش!
پرنده پر ، کلاغه پر ، صفا پر
صداقت از وجود آدما ، پر
دلا! قسم بخور ، اگر که مردی
که دیگه گرد عاشقی نگردی
ما توی صحبت رک و راستیم داداش
عشق اگه اینه ، ما نخواستیم داداش
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه سالهاش را بسیار دوست میداشت.
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیاش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشهگیر شد.
همه سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی پدر رویای عجیبی دید.
دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جادهای طلائی بهسوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود.
مرد وقتی جلوتر رفت، دید فرشتهای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است.
پدر فرشته غمگین را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن میشود، اشکهای تو آنرا خاموش میکند و هروقت دلتنگ میشوی، من هم غمگین میشوم.
پدر در حالی که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
Design By : Pichak |