آوای قلبها...
فلسفه ی حیات
ساحل افتاده گفت : گر چه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم .
موج ز خود رفته ای، تیز خرامید و گفت :
هستم اگر می روم گر نروم نیستم .
) محمد اقب ال لاهوری (
موج ز خود رفته رفت
ساحل افتاده ماند .
این، تن فرسوده را،
پای به دامن کشید؛
و آن سر آسوده را،
سوی افق ها کشاند .
***
ساحل تنها، به درد
در پی او ناله کرد:
- موج سبکبال من،
بی خبر از حال من،
پای تو در بند نیست !
بر سر دوشت، چو من،
کوه دماوند نیست !
هستم اگر می روم ! خوشتر ازین پند نیست .
بسته به زنجیر را لیک خوش آیند نیست .
***
ناله خاموش او، در دلم آتش فکند
رفتن؟ ماندن؟ کدام؟ ای دل اندیشمند ؟
گفت : - ( به پایان راه، هر دو به هم می رسند ! (
عمر گذر کرده را غرق تماشام شدم :
سینه کشان همچو موج، راهی دریا شدم
هستم اگر میروم، گفتم و رفتم چو باد
تن، همه شوق و امید، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشیب، رفتم و باز آمدم،
زآنهمه رفتن چه سود؟ خشت به دریا زدم !
شوق در آمد ز پای، پای درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پیچ درنگ؛
اکنون، دیگر، دریغ، تن به قضا داده است !
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است !
فریدون مشیری
Design By : Pichak |