سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آوای قلبها...

 

کاش بدانی پشت این سکوتم چه غوغایی برپاست
فریاد می زنم از درون حیف که فریادم بی صداست

کاش بدانی در چشمانم چه چشمه های اشکی جوشیده
اشک هایی که هیچ کس بیرون آمدن آنها را نفهمیده

کاش بدانی این دل غمگینم بی توچه تنهاست
تنهایی که به اندازه تمامی این دنیاست

کاش بدانی پشت این خنده هایم چه غمی نهان است
غمی که خودش به تنهایی یک داستان است

کاش بدانی بدون تووقت مرگ شعر است در لبان من
دیگر نمی چرخد هیچ واژه ای بر فک وزبان من

کاش بدانی چشمانم برای دیدن جای خالیت چقدر بی فروغ است
دیگر تمام دنیا وآدم هایش پیش چشمانم دروغ است

کاش بدانی که چگونه غرور و دلم را شکستی
من پرنده تنهایی بودم که پنچره دلت را به رویم بستی

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 89/5/16ساعت 8:42 صبح توسط ستایش نظرات ( ) |

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان‌کن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز از مهر تو
ای با دوستی دشمن

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی‌ست
زبان قهر چنگیزی‌ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید

برادر! گر که می‌خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان‌کش برون آید

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده‌ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه‌ی غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق‌گویی و حق‌جویی
و حق با توست
ولی حق را، برادر جان
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...

اگر این بار شد وجدان خواب‌آلوده‌ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...

فریدون مشیری

 

تفنگ دست تو
نوشته شده در چهارشنبه 89/5/6ساعت 10:58 صبح توسط ستایش نظرات ( ) |

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/9ساعت 5:8 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

 

اگر مانده بودی...

اگر مانده بودی

تو را تا  به عرش خدا می رساندم

اگر مانده بودی

تورا تا دل قصه ها می کشاندم…

اگر با تو بودم

به شب های غربت

که تنها نبودم

اگر مانده بودی

ز تو می نوشتم

تو را می سرودم…

مانده بودی اگر نازنینم

زندگی رنگ و بوی دگر داشت

این شب سرد و غمگین غربت

با وجود تو رنگ سحر داشت

با تو این مرغک پر شکسته

مانده بودی اگر بال و پر داشت

با تو بیمی نبودش ز طوفان

مانده بودی اگر همسفر داشت

هستی ام را به آتش کشیدی

سوختم من ، ندیدی ، ندیدی…

مرگ دل  آرزویت اگر بود

مانده بودی اگر می شنیدی…

با تو دریا پر از دیدنی بود

شب ستاره گلی چیدنی بود

خاک تن شسته در موج باران

در کنار تو بوسیدنی بود

بعد تو خشم دریا و ساحل

بعد تو پای من مانده در گِل

مانده بودی اگر موج دریا

تا ابد هم پر از دیدنی بود …

با تو و عشق تو زنده بودم

بعد تو من خودم هم نبودم

بهترین شعر هستی را با تو

مانده بودی اگر می سرودم …


نوشته شده در شنبه 89/3/1ساعت 5:45 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده‌ی جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده‌ی جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله‌ی من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله‌ی بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم


نوشته شده در یکشنبه 89/1/22ساعت 5:41 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

 

 

شب را دوست دارم!

 چون دیگر رهگذری از کوچه پس کو چه های شهرم نمی گذرد تا سرگردانی مرا ببیند

 چون انتها را نمی بینم .تا برای رسیدن به آن اشتیاقی نداشته باشم

 شب را دوست دارم چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را در گوشه یچشمان بی فروغم نمی بیند

 شب را دوست دارم : چرا که اولین بار تو را در شب یافتم

ازشب می ترسم : تو را در شب از دست دادم

از شب متنفرم به اندازه ی تمام عشق های دروغین

 با آفتاب قهرم چرا شبها به دیدارم نمی آید؟

 


نوشته شده در یکشنبه 89/1/22ساعت 5:24 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

جاده ی قلب ...

جاده ی قلب مرا رهگذری نیست که نیست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفری نیست که نیست

آن چنان خیمه زده بر دل من سایه ی درد
که در او از مه شادی اثری نیست که نیست

شاید این قسمت من بود که بی کس باشم
که به جز سایه مرا با خبری نیست که نیست

این دل خسته زمانی پر پروازی داشت
حال از جور زمان بال و پری نیست که نیست

بس که تنهایم و یار دگر نیست مرا
بعد مرگ دل من چشم تری نیست که نیست

شب تاریک ، شده حاکم چشم و دل من
با من شب زده حتی سحری نیست که نیست

کامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
که به شیرینی مرگم شکری نیست که نیست

 


نوشته شده در یکشنبه 89/1/22ساعت 5:11 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

تاریک

چه جای ماه ،

که حتی شعاع فانوسی

درین سیاهی جاوید کورسو نزند

به جز قدمهای عابران ملول

صدای پای کسی

سکوت مرتعش شهر را نمی شکند

***

به هیچ کوی و گذر

صدای خنده مستانه ای نمی پیچد

***

کجا رها کنم  این بار غم که بر دوش است ؟

چرا میکده آفتاب خاموش است !

فریدون مشیری


نوشته شده در شنبه 88/12/22ساعت 2:44 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |


نوشته شده در دوشنبه 88/11/26ساعت 1:21 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

امشب غریبانه کو چه را گذشتم...فردا شهر غریبی را سفر...

امروز تاریکتر از شب...فردا را نمی دانم!

تمام نوشته هایم خط خط قدم هایی است که ناتوان به سویت شتابزده می آیند...

ولی بی فایده از ندیدن تو کوچه را بر می گردند به امید فردایی که نمی دانم...

صدای برگشتنی زمزمه ی کوچه می شودیا نه؟؟؟ آوایی دوباره? سه باره ? و چند باری شنیده می شود ? ولی دیده نه...!

پژواک انتظاربود و بس! انتظاری ترسناکتر از تنهایی شبهای بی شبگردی که
کابوسم می شوند...

دیگر تمام شدم!

سکوتی ممتد ? انتهای کوچه فریادم میزند که بیا!!! من می روم!

ولی کوچه بی پایان است!!! غرق در بینهایتِ کوچه...

دیگر نه خود را می یابم نه تو را....

 


نوشته شده در شنبه 88/11/24ساعت 10:59 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pichak