قصه نبود،راه بود.خار بود و خون.ليلي،قصه راه پر خون را مي نوشت.راه بود و ليلي مي رفت.مجنون نبود.دنيا ولي پر از نام مجنون بود.ليلي تنها بود.ليلي هميشه تنهاست.قصه نبود،معركه بود.ميدان بود،بازي چوگان و گوي.چوگان نبود،گوي بود.ليلي گوي ميدان بود؛بي چوگان.مجنون نبود.ليلي زخم بر مي داشت.اما شمشير را نمي ديد.شمشير زن را نيز.حريفي نبود.ليلي تنها مي باخت.زيرا كه قصه،قصه ي باختن بود.!مجنون كلمه بود.نا پيدا و گم.قصه ي عشق اما همه از مجنون بود.!مجنون نبود!ليلي قصه اش را تنها مي نوشت!قصه كه به آخررسيد،مجنون پيدا شد.ليلي مجنونش را ديد.ليلي گفت:پس قصه،قصه منوتوست!پس مجنون تويي!خداگفت:قصه نيست،رازاست.اين راز منو توست.برملا نمي شود،الابه مرگ!ليلي تو مرده اي.ليلي مرده بود...