سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آوای قلبها...

شعر زیبا

نفست را به باد بسپار
تا عطر خوشه لبانت را
در هوایه ابریه عشقم
به ساحله دلم
برساند
تا باز دوباره مزه ی عشقی سوزان را
در کنار این ساحله بی پایان
و دریایه خروشان
بر خاطرم داغ زند
آفرودیتشب زیبایی بود
ان شبی را که در ان حس کردم
دل من پر زد و سویت امد
ان شی کر سر شب تا به سحر
بلبل باغ دلم نغمه برایت میزد
هیچ یادت هست ؟
ان شبی را که در دیدگانت چه تب الود چه مست
رفت تا عمق دلم را کاوید
حالیا رفته ای و باز منم
که به یاد تو و ان عشق عزیز
رفته ام باز به ان نقطه به شب
رفته ام تا که بجوی دل پر مهرت را
رفته ام تا که بجویم نور پر مهر سیه چشمت را
ولی افسوس که دیگر حتا
سایه ای زان رخ پر مهر توام نیست که من بسپارم به هوایش دل ریک نفر با آن سه تار کهنه اش
روزهایم را دوباره رنگ زد
شعرهای بی صدایم را که دید
پا به پاشان شعر شد ، آهنگ زد


پیچک خشک دلم را آب داد
با نسیم دفترم همراه شد
تا کویر راه من را دید ، زود
تک درختی در میان راه شد


دید تا من خسته و غمدیده ام
یاسمنهای دلم را ناز کرد
شب که شد آرام توی گوش من
گفت باید تا سحر پرواز کرد

توی چشمم با سه تار کهنه اش
شعر باران را به آرامی نوشت
دیدم او را روی دیوار دلم
با نگاهش یادگاری می نوشت

 

تو شبستون چشات و پای پله های پلکت مچ مهتابو میگیرم.

اون دمی که گرگ و میشه با یه گله شقایق پیش پای تو میمیرم.

من شبو به خاطراتم وصله می کنم میدوزم.

من به هر رعد نگاهت گر میگیرم و می سوزم.

اگه روزو خواسته باشی شبو تا تهش می نوشم.

میزنم به آب و آتیش با خود خورشید می جوشم.

زخم خورشیدی تن رو با شب و شبنم می بندم.

اگه مقتول تو باشم دم جون دادن می خندم.

تو با این نگاه یاغی قرق سینه مایی.


فاتح قلعه رویا کی به فتح ما می آیی؟


نوشته شده در پنج شنبه 88/11/22ساعت 3:46 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

 

اینم یه  نقاشی زیبا ازسهراب سپهری که روح آدمو تازه میکنه""


 

نوشته شده در پنج شنبه 88/11/22ساعت 3:45 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

 

          لولوی شیشه ها              

در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
 و کلیدشان در تاریکی دور شد
 نسیم از دیوارها می ترواد
گلهای قالی می لرزد
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
 و تو درتاریکی گم شده ای
انسان مه آلود
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته
 درخت بید از خک بسترت روییده
 و خود را در حوض کاشی می جوید
تصویری به شاخه بید آویخته
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد
گویی ترا می نگرد
 و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
 انسان مه آلود
ترا در همه شبهای تنهایی
 توی همه شیشه ها دیده ام
مادر مرا می ترساند
لولو پشت شیشه هاست
و من توی شیشه ها ترا می دیدم
لولوی سرگردان
پیش آ
 بیا در سایه هامان بخزیم
درها بسته
 و کلیدشان در تاریکی دور شد
بگذار پنجره را به رویت بگشایم
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
 و گریان سویم پرید
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود


نوشته شده در پنج شنبه 88/11/22ساعت 3:44 عصر توسط ستایش نظرات ( ) |

<      1   2   3      

Design By : Pichak